سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که به بلایى سخت دچار است چندان به دعا نیاز ندارد تا بى بلایى که بلایش در انتظار است . [نهج البلاغه]
 
سه شنبه 96 دی 19 , ساعت 4:22 عصر

به نام خدا و برای خدا

اول سلام و بعد سلام و سپس سلام / با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام

برجام که به تصویب رسید، عده ای ذوق زده شده و جشن و پایکوبی به راه انداختند! و هیجان و احساسات موجب آن شد، که برخی از  افراد، یک دلار در دست راست و اسکناس هزار توامانی در دست چپ گرفته و از نتایج برجام، کاهش نرخ دلار را فریاد می زدند و لذا موج احساسات خیابانی و نغمه کاهش قیمت دلار، دولت اعتدال و تزویر را هم فرا گرفت و در اقدامی نابخردانه، مذاکره کنندگان هسته ای را مستحق اعطاء مدال شجاعت دانست و در اقدامی ذلت بار، از تندیس محمد جواد ظریف رونمایی کرد!، اما در سویی دیگر، منتقدین به نقد عالمانه برجام پرداختنه و ذوق زدگان را فریب خوردگان اعتدالیون می دانستند، و در نهایت بدون توجه به دستورات راهبردی امام خامنه ای برجام بفوریت توسط دولت لیبرال حسن روحانی به اجراء درآمد. در میان هیاهوهای ذوق زدگان و منتقدین برجام، داستان  5 بهمن 92 نویسنده توانای کشورمان که در قالب طنز، به تحلیل مذاکرات هسته ای و نتایج برجام پرداخته بود، به فراموشی سپرده شد، لذا پیشنهاد "وبلاگ وزنه سیاسی" این است، که در سالگرد اجراء برجام، داستان واقعی و زیبای "ما فرفره نداشتیم و بچه های کدخدا فرفره داشتند" بعنوان یک مستند، توسط یکی از کارگردانان انقلابی، تهیه و از صدا و سیما پخش گردد

با توضیحات فوق، سوال ملت ایران از حسن روحانی و لیبرالهای غربزده این است، محمد سرشار، هیچ سابقه دیپلماسی ندارد و مثل حسن روحانی، در کاخ زندگی نمی کند و حقوقدان! هم نیست، پس چرا نتیجه مذاکرات هسته ای و اجرا برجام و بدعهدی آمریکا در پسا برجام را در پنجم بهمن نود و دو تشخیص داد، ولی حسن روحانی پر مدعا و لیبرالهای خیانت کار کشور، در سال 96 هم به بزک کردن برجام مشغولند! و ذلیلانه به آن افتخار می کنند! لذا به پاس قدردانی از نویسنده توانا و بصیر کشورمان جناب آقای محمد سرشار، بار دیگر داستان زیبا و عبرت انگیز او را در "وبلاگ وزنه سیاسی" به نمایش می گذارم.  

متن داستان: "ما فرفره نداشتیم. بچه‌های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما کهع فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید!»

از ترس بچه‌های کدخدا، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید.

خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد. گفت: «بیخود کرده‌اند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی.» و گیوه‌اش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی. (بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته: «این اول کارشان است. فردا همین فرفره می‌شود روروک و پس فردا چرخ چاه.» بیشتر موتورپمپ‌های آب ده، مال کدخدا بود.)

عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته. فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه. درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچه‌های کدخدا. که خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.

رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را. عموها را صدا زد. به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس می‌گیری.»

عمو محمد مرد این حرفها نبود. همه‌مان می‌دانستیم. بابابزرگ گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید.» عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره خرید؟ کدخدا؟!» گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که می‌دانید، خودمان ساختیم!» گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا!» گفت: «بهترش را بسازید.» و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت. این وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.

بچه‌های کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت. داد زد: «یا فرفره یا حق آب!» و به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همه‌مان ببندد. کار سخت شد. عموها از هزار راه ندیده و نشنیده، آب می‌آوردند سر زمین. که کشتمان از بی‌آبی نسوزد.

مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد. مجید به تلافی‌اش، روروک ساخت. کدخدا گفت که گندم و تخم‌مرغ هم ازمان نخرند. مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند. صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایه‌ها شروع شد.

عمو حسن جمعمان کرد و گفت: «این جور نمی‌شود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما.» از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند. وقتی که برگشت، خوشحال بود.

گفت: «قرار شده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد. آنها هم تخم‌مرغمان را بخرند و هم کمی آب بدهند.» بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمی‌ماند.» عمو حسن گفت: «قول داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست!»

بچه‌های کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند. عموحسن آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد. دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره. مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم. کدخدا از امروز ما می‌ترسید نه دیروز فرفره و روروک ساختن‌مان.» بابابزرگ لبخند زد.

عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار می‌رفت. یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی کدخدا می‌گفت. ما می‌شنیدیم و بهش «خدا قوت» می‌گفتیم. بچه‌ها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه می‌ساختند.»

والسلام



لیست کل یادداشت های این وبلاگ